ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

ندای خاموش

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو
 پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
 سراسیمه گردید و در خون تپید
 نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
 یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
 در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
 نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
 به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
 که دزدیده در روی من بنگرد
 چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
 که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
 خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست


هوشنگ ابتهاج

با مولوی

راست می گن که مولوی رو باید استاد ساده گویی دونست. به این چند بیت نگاه کنید. کسانی هم که با شعر و ادب  زیاد میونه ای ندارن می تونن با این بیت ها ارتباط برقرار کنن:

 

چون کسی راخار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

در نیابد می کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشوار یاب

خار در دل چون بود واده جواب

کس به زیر دم خر خاری نهد

خر نداند دفع آن بر می جهد

برجهد وان خار محکمتر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر ز بهر دفع خار از سوز درد

جفته می انداخت صد جا زخم کرد