چه محشری است کربلا ،
یک سو شاهدی است بر خلقت آدم از لجن ،
و یک سو ،
شاهدی بر دمیده شدن روح خدا در انسان .
یک سو گمراهانی که در تاریکی محض غوطهورند و یکسو ،
حسین ،
تک و تنها ،
از راهی دورآمدهاست ،
دورتر از مدینه و مکه ،
برای هدایت انسان ،
همانان که در مقابل اویند.
چه شکوهی!
چه مستانه عشقبازی میکند با خدایش ،
بعد از او چه کسی جرات میکند نامی از عشق بیاورد؟
نه ترس از سرانجام ، نه ترس از اسارت ،
نه ترس از قربانی شدن عزیزانش ،
نه ترس از شنیدن صدای ناله آب که بیتاب فرزندانش بود ،
ترس که نه یک لحظه تردید ،
تردید که نه یک لحظه سستی ،
سستی که نه یکبار گلایه ،
آنگاه که ابراهیم اسماعیل را به قربانگاه برد ،
آیا از حسین شنیده بود؟
که در برابر خدایش همه هستیش را به قربانگاه خواهد برد؟
بدون اینکه قوچی از بهشت بیاید و یا خنجر نبرد ،
که تا انتها نظارهکند ،
خنجر برید تیر پارهکرد و نیزه درید ،
نهیکبار ،
نه ده بار ،
بلکه ...
هیچ تعلقی او را از خدایش جدا نمیکند ،
او غرق در خداست ،
میخواهد نشانی از او بیاورد ،
شمشیر میزند و به خدا دعوت میکند ،
غرق در خون یاریگر میطلبد ،
با فریادی به وسعت تمام تاریخ ،
زخم میخورد و به سوی خدا فرامیخواند ،
دردمند است نه از شمشیر که از ضلالت انسان ،
تا نفس دارد امیدوار است ،
نه به آب ،
که به بازگشت گمراهان ،
و در کنارش زنی است ،
استوارتر از هرکوهی ،
آموخت آنچه باید بیاموزد ،
یاری کرد آنچنان که باید یاری کند ،
آنچنان نهیبی بر انسان زد ،
که هنوز از شرم بر سرو رویش میکوبد.
چه محشری است کربلا!
فوق العاده بود. با ابنکه بارها خوندمش ولی سیر نمیشم. ممنون